می آید سوار بر زورقی از نور،از بیکرانه ها می آید،از سمت آن آبی مهربان.می آید ودست دلم را می گیرد وبا خود به ناکجا آباد می برد ومن می مانم،منتظر می مانم تا او بیاید،چرا که بی ظهورش من پوچم وبی حضورش هیچ.